دانلود رمان زمستان داغ
خلاصه رمان زمستان داغ :
دانلود رمان زمستان داغ بصورت کاملا رایگان. برای حمایت از ما عضویت کانال تلگرام و کامنت فراموش نشه ❤️😉
” سارا ” دختریه که از کودکی درگیر عشق پسر عمه اش، پرهام ،میشه و از رفتارهای پرهام احساس می کنه که پرهام هم به اون علاقه داره؛ اما در کمال ناباوری پرهام با لعیا ازدواج می کنه و سارا که از این ماجرا شوکه است، احساس میکنه که دیگه هیچ وقت نمی تونه ازدواج کنه و این عقیده ، سارا رو در مسیر دیگه ای از زندگی قرار میده …
پایان خوش
پیشنهادات :
قسمتی از متن رمان زمستان داغ :
…
شروع به دويدن کرديم و لحظه ي آخر، علي دستاشو دور کمرم قلاب کرد … تو هوا معلق شدم و از ترس اينکه دود تو ريه و حلقم نره ، با دهن بسته جيغ کشيدم … علي از روي آتيش پريد و منو هم با خودش از روي آتيش رد کرد واون طرف آتيشها منو زمين گذاشت ….
صداي سوتو دست بقيه رو شنيدم و چشمهاي ضحي و ميترا گرد شد!! نفس حبس شده امو با صدا بيرون دادم و زل زدم به علي … علي دستمو گرفت و منو با خودش کشوند پشت سر بقيه بچه ها … وقتي ايستاد، زل زدم تو چشمهاش …
منتظر بودم به خاطر کارش توضيح بده …
اين ديگه چه کاري بود که علي کرد … اونم جلوي اين همه آدم … نکنه علي مي خواست ازم سوء استفاده کنه و باهام خوش بگذرونه … چه منظوري داشت از اين کارها … مگه همين دو دقيقه پيش ، کنار ميترا جونش ننشسته بود؟ ميترا هم که داره طلاق ميگيره و آقا به عشقش ميرسه…
چرا با کارهاش آتيش به جونم مينداخت؟ … چرا حواسش نبود که داره چي به روزم مياره؟ …
علي با شرمندگي نگام کرد و گفت:
– معذرت مي خوام سارا … باور کن …
– هيچي نگو … نمي خوام کارتو توجيح کني … دليل قانع کننده مي خوام … عذر بدتر از گناه نيار …
– سارا … آخه الان ؟ اينجا؟ جلوي بقيه درست نيست … کسي نمي دونه بين ما چه قول و قراري بوده؟
همچنان منتظر نگاهش مي کردم … ولي حواسمم بود که قيافه ام و حالت بدنم طلبکارانه نباشه … نبايد آتو دست اين ميترا ميدادم …
علي با خواهش گفت:
– سارا … ميترا اينجاست …
دانلود رمان زمستان داغ
نگاهم کشيده شد سمت ميترا … داشت آروم آروم ميومد سمت ما … دختره ي پررو ..
لبخندي زدم و مشغول بازي با دکمه اي شدم که روي جيب پيراهن علي بود!
– خب؟ منظور؟
علي با چشمهاي گرد شده نگاهي به دستم که از دکمه اش آويزون شده بود، انداخت و با حيرت گفت:
– چيکار مي کني سارا؟
کِـرم تو وجودم لوليدن گرفت!! همونجور که دستمو سمت يقه اش مي بردم با لبخند موذيانه اي گفتم:
– ميترا داره مياد اين طرف.
– مگه تو ميدوني ميترا کدومه؟
– بله که مي دونم … منو دست کم گرفتي؟
لبخندي زد و گفت:
– من هيچ وقت تو رو دست کم نگرفتم دخترک …
ديگه کم کم داشتم به دخترک گفتن هاش مشکوک مي شدم … يه وقتهايي بهم مي گفت ” سارا” و يه وقتايي مي گفت ” دخترک” … انگار تو يه شرايط خاصي دخترک ميشدم!!
همونطور که يقه ي علي رو صاف مي کردم، تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم :
– فکر کنم ميترا مي خواد بياد باهات حرف بزنه …
علي بي توجه به حرفم درباره ميترا با شيطنت گفت:
– الان که تو داري با يقه ي من کشتي مي گيري، منم مي تونم شالتو روي سرت مرتب کنم؟ … موقع پريدن به هم ريخته …
دستم از يقه اش شل شد و خواستم شالمو مرتب کنم که علي با عجله گفت:
– اِ اِ اِ … مگه ميترا حواسش به ما نيست؟ … دستتو برندار …
دوباره دستمو گرفتم به يقه ي علي که هيچ نيازي به صاف کردن نداشت، علي چشمکي برام زد و گفت:
– با اجازه …
دانلود رمان زمستان داغ
دستشو برد سمت شالم … با دست چپش لبه ي شالمو بالا داد و با دست راستش، موهامو فرستاد زير شال … دستشو از روي موهام کشيد تا کنار گوشم و روي لپم و بعد هم زير چونه ام … نفس عميقي کشيد و شالمو دور گردنم تابوند و روي سينه ام مرتبش کرد … داشت مي گفت” حالا خوب شد ” که صداي ميترا مزاحم شد:
– علـــــــــــــي … ميشه کمکم کني از روي آتيش بپرم؟
اوفــــــــــــــــــــ … آدم تا چه حد بايد پررو باشه؟ حتما منظورشم اين بود که کولش کنه و از آتيش ردش کنه! علي نگاهي به ميترا انداخت و ميترا گفت:
– پاشنه ي کفشم بلنده … سخته باهاشون بپرم …
علي نگاه بي تفاوتي به صورتش انداخت و گفت:
– برو دمپايي هاي مادر بزرگو بپوش!!!
پقي زدم زير خنده ولي علي لبشو گاز گرفت که نخنده … ميترا ايشي گفت و ازمون دور شد … دلم خنک شد … خيلي خوب حالشو گرفت … کيف کردم … نتونستم احساساتمو بروز ندم و گفتم:
– ايول … دمت گرم … خيلي خوب جوابشو دادي …
علي با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– براي چي؟ … از ميترا بدت مياد؟
ايشي گفتم و با چندش گفتم:
– معلومه که بدم مياد …
با چشمهاي گشاد شده بهم زل زد و گفت:
– براي چي بدت مياد؟
خواستم بگم از بس که پررو و چشم سفيد و بي حياست ولي يه دفعه يادم اومد که همين پرروي چشم سفيد ِ بي حيا، کسيه که علي عاشقشه … فکمو بستم … چقدر بده وقتي در اوج خوشي هستي ضد حال بخوري … يادم رفته بود جايگاه ميترا کجاست … ميترا تو قلب علي بود و من فقط تو خونه اش! عجب رقيب سرسختي بود … نفهميدم؟ رقيب؟ … چت شده سارا؟ ميترا رو رقيب خودت مي دوني؟
دانلود رمان زمستان داغ
اونم رقيب عشقي؟ يعني تو هم عاشق علي شدي؟ … نه … نه … کي گفته؟ … من کي چنين حرفي زدم؟ چرا حرف تو دهنم ميذاري … تا کي مي خواي از خودت فرار کني؟ … وقتي ميترا ميره پيش علي و تو دلت شور ميزنه و حرص مي خوري ، وقتي علي ميترا رو ضايع مي کنه و تو کيف مي کني، وقتي علي بهت ميگه ” دخترک ” و دلت قنج ميره، وقتي دستتو ميگيره و بغلت مي کنه و تو هيچ مخالفتي نمي کني ، اينا يعني چي؟ با خودت روراست باش سارا …
نگاهي به علي کردم و گفتم :
– فراموشش کن …
علي نگاه مشکوکي بهم انداخت و ديگه حرفي نزد …
برزو داشت دوباره تو آتيش پودر مي ريخت و اين بار به جاي اينکه دود تشکيل بشه، آتيش رنگش عوض ميشد … سبز و قرمز و آبي و ياسي … همه از روي آتيش مي پريدن و با صداي بلند مي خوندن:
– سرخي تو از من … زردي من از تو …
بزرگترها هم داشتن مي اومدن نزديک آتيش که سنت رو به جا بيارن! علي گفت:
– من الان بر مي گردم …
سريع رفت طرف ساختمون و با يه ويلچر برگشت تو ايوون، مادربزرگ رو بغل کرد و گذاشت روي ويلچر … مادربزرگ برگشت علي رو نگاه کرد و سرشو بوسيد … يعني ممکن بود علي رو شناخته باشه؟ … علي ويلچر رو از روي سطح شيب دار گوشه ي ايوون عبور داد … چند تا از پسرها، دوون دوون رفتن سمتش و اطراف ويلچرو گرفتن و بلندش کردن … چون روي شن ها نمي شد حرکتش داد … همونجور که ويلچر تو هوا بود، از روي آتيش هم ردش کردن!
دانلود رمان زمستان داغ
ويلچر مادربزرگو گذاشتن کنار يکي از درخت ها که نزديک آتيش نباشه … همه از اطراف مادربزرگ پراکنده شدن به جز علي که نمي دونم چي به مادربزرگ مي گفت و مادربزرگ هم فقط نگاهش مي کرد ! علي پشتش به من بود و صورتشو نمي ديدم اما ديدم که اشک تو چشمهاي مادربزرگ جمع شده بود و چشمهاشو براق کرده بود …… پيشوني و دست مادربزرگ رو بوسيد و اومد طرفم …
زوم کردم رو چشمهاش که بفهمم گريه کرده يا نه ولي هيچ اثري از گريه تو چشمها و صورتش نبود و لبخندي هم روي لبش بود! … به من که رسيد پرسيدم:
– مادربزرگ شناختت؟
فقط سرشو به نشونه ي ” نه ” تکون داد و ساکت شد … احساس کردم خيلي تو فکره … دستهاشو روي سينه قلاب کرده و زل زده بود به آتيش … بدون اينکه بفهمم دارم چيکار مي کنم، دستمو روي کمرش گذاشتم و خيلي مهربون گفتم:
– مي خواي از روي آتيش بپري … هيجانش آدمو به وجد مياره … شايد يه کم آروم بشي …
صورتشو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد … جوري نگام مي کرد انگار مي خواست يه حرف مهمي بهم بزنه ولي چه حرفي؟ … پلکهاشو روي هم گذاشت … دستشو به سمتم دراز کرد … لبخندي زدم و دستمو تو دستش گذاشتم … شروع کرديم به دويدن و صدامون تو همهمه ي بقيه گم شد :
– سرخي تو از من … زردي من از تو …
بالاخره همه از روي آتيش پريدند و به خاموش کردن آتيش رضايت دادن … روي آتيش اسپند ريختن و بوي اسپند تو کل حياط پيچيد … آتيش رو خاموش کردن و مشغول تدارکات براي شام شدن …
دانلود رمان زمستان داغ
دانلود رمان ,دانلود رمان زمستان داغ , رمان زمستان داغ , رمان زمستان داغ pdf , رمان زمستان داغ apk , رمان زمستان داغ ایفون , رمان زمستان داغ اندروید , زمستان داغ , دانلود رمان عاشقانه زمستان داغ , رمان عاشقانه زمستان داغ ,
سلام داستانش خیلی عالیه
لذت بردم
عالییییی بود فوق العاده
قشنگ بود
خیلی از دخترا رو دیدم یه همچین مشکلی داشتن: عاشق یکی دیگه بودن ولی با یکی دیگه ازدواج کردن.