دانلود رمان طعم تلخ زندگی
خلاصه رمان طعم تلخ زندگی :
دانلود رمان طعم تلخ زندگی بصورت کاملا رایگان. برای حمایت از ما عضویت کانال تلگرام و کامنت فراموش نشه ❤️😉
سنگینی وهمانگیز شب، بر وجود بیدفاعم چیره شده است. در رگهایم، ناامیدی غلیان کرده و در این مهلکه ماه، میخواهد با تمسخر به من بفهماند که چقدر تنها شدهام.
اما خود نمیداند چند ساعتی دیگر، وقتی آفتاب برآید؛ خود رو به زوال میرود.
آری! همین است تا چند صباحی دیگر خورشید امیدواری، بر من هم تابیده میشود و تا آن زمان صبوری را در رگهایم تزریق میکنم تا ناامیدی درون رگهایم، تصفیه گردد.
پیشنهادات :
قسمتی از متن رمان طعم تلخ زندگی :
بازی سرانگشتان بهزاد لا به لای موهای خوشعطر و نمدارش، دلش را میلرزاند و پلک بست؛ گلمو را میان دستهایش به بازی گرفته بود و تمام روزهایی که گذشته بود را در دل مرور کرد… از اولین مرتبهای که بهزاد زخمهایش را پانسمان کرد، داروخانه، حمایت و دلگرمی بهزاد، پیشنهادش، شبی که برای خواستگاری آمد، همه و همه در دلش مرور شد و هر لحظه مهرش بیشتر در قلب دخترک جا میگرفت. بافتن موهایش تمام شد و دست بهزاد از کنار صورتش جلو آمد.
– گلمو رو بده…
پلک باز کرد و حریر اشک، نگاهش را تار کرده بود. دست بهزاد کنار صورتش منتظر گرفتن گلمو بود برای بستن موها… آهسته دستش را بالا برد و دست بهزاد را گرفت، بغضش شکست، سمت دست بهزاد مایل شد و دستش را غرق بوسه کرد… بهزاد متعجب و مات زده نگاهش میکرد و دستش را نوازشگونه روی موهایش کشید.
– چکار میکنی دخترجون، نکن اینجوری… مهدخت!
دخترک سر روی زانوی بهزاد گذاشت و میان هق زدنهایش گفت:« چکار کنم بمونی؟ چکار کنم تنهام نذاری؟ میترسم بهزاد… از خونهی بابام که اومدم بیرون دلم به تو گرم بود، که از تنها شدن نترسیدم… تو بری دل به کی خوش کنم؟ دلم به کی گرم باشه؟
نمیخوای، دوسم نداری باشه… شوهرم نباش اما حامی باش، پشت و پناهم باش. همینجوری که تا الان بودی. منو از زندگیت حذف نکن بهزاد. خواهش میکنم»
بهزاد از روی مبل برخاست و کنار مهدخت نشست؛ سرش را به سینه چسباند و چانهاش را روی موهای دخترک گذاشت، موهایش را نوازش کرد و گفت: «به خدا مهدخت که موندنم جز دردسر برات هیچی نداره، من اونی نیستم که بتونم خوشبختت کنم.
من که روز اول گفتم موندنی نیستم؛ نگفتم؟ بهت قول میدم بعد من خیلی خوشبختتر میشی؛ مطهره خانوم، پرهام، رهام، اینا پشتت هستن و حواسشون بهت هست.»
مهدخت از آغوشش بیرون آمد و به چشمهایش خیره شد؛ کمی بینیاش را بالا کشید و پرسید:« یعنی هیچ راهی به جز جدایی نیست؟»
دانلود رمان طعم تلخ زندگی
آهسته و غمگین جواب داد:« نه»
مهدخت لب گزید و سر به زیر انداخت، دست بهزاد زیر چانهی دخترک نشست و به نرمی سرش را بالا گرفت: «اگه دوسم داری، اگه میخوای خوشحال باشم، امشب فقط بخند. حالا که قراره برم بذار با خاطرهی خوش برم. نه با عذاب وجدان، نه بادلنگرانی!»
مهدخت میان اشک، لبخند زد و دستش را روی گونهی بهزاد گذاشت؛ زبری ریش بهزاد، کف دستش را خاراند، به نرمی دستش را پایین آورد و گفت: «باشه، نمیخوام پشیمونت کنم از خوبیهات؛ بهم حق بده بیقرار باشم واسه رفتن کسی که بعد از اینهمه سال، بعد از مادرم بهم محبت کرد. نمیخوام باری بشم روی دوشت. فقط قول بده اگه تونستی حداقل بهم زنگ بزنی.»
دست دخترک را از روی گونهاش برداشت و سرانگشتانش را نرم بوسید:« قول میدم»
مهدخت از جا بلند شد و سمت آشپزخانه رفت، سکوتی تلخ و سنگین در فضای خانه حاکم بود و
تنها صدای بر هم خوردن ظرفها و جلز ولز روغن به گوش میرسید. لحظهای بعد صدای تلوزیون بلند شد و بهزاد خودش را سرگرم برنامههای تلوزیون کرد.
مهدخت همانطور که شام را آماده میکرد هر از گاهی به بهزاد نگاه میکرد که روی مبل نشسته بود و تک و توک سرفه میکرد.
خورش را روی اجاقگاز گذاشت و کمی از تنقلاتی که بهزاد خریده بود را داخل ظرف بلوری ریخت، همراه کمی گیلاس داخل سینی گذاشت و به سالن برگشت.
سینی را روی عسلی گذاشت و کنار بهزاد نشست. چهرهاش در هم و غمگین بود؛ بهزاد نیمنگاهی انداخت و از داخل ظرف، گیلاس درشت و خوشرنگی برداشت.
گیلاس را مقابل مهدخت گرفت و با اخم شیرینی گفت: «باز کن اون اخماتو! اصلا خوش قول نیستیآ ! همیشه خلاف قول و قرارمون عمل میکنی.»
مهدخت بیمیل گیلاس را از بهزاد گرفت و میان انگشت شست و اشارهاش چرخاند.
– تقصیر توئه که اینقدر خوبی، منم بیجنبه!
بهزاد نگاه از مهدخت گرفت و رو به تلوزیون، گیلاسی توی دهانش گذاشت و گفت:« اوم، راستی… تو دوستی به اسم نسیم داری؟»
– آره، چطور؟
– مطهره خانوم کمر همت بسته، سفت و سخت دنبال عروس میگرده. از من آمار گرفت گفتم نمیشناسم.
مهدخت لبخند کجی زد و گفت:« منم زیاد نمیشناسم، بیشتر با پری دوسته تا من، اما به نظرم دختر خوبیه. تو هم دیدیش»
بهزاد ابرو بالا انداخت.
– من؟ کجا؟!
– همونیه که از من واست پیغام آورد مطب!
دانلود رمان طعم تلخ زندگی
بهزاد لحظهای فکر کرد: «آها، یه چیزایی یادمه. اما با یه نگاه و چند کلمه که آدم نمیتونه بگه خوب بود یا بد!»
مهدخت سر کج کرد و پرسید:« مطهره خانوم کی باهات حرف زد؟»
بهزاد دانهای دیگر از گیلاسها برداشت.
– زنگ زده بود بهم؛ گاهی وقتی زنگ میزنه.
مهدخت خیره به گلهای قالی بود و فکر میکرد.
– شما که اینقدر همو قبول دارین، با هم خوبین، چرا ازدواج نکردین؟
بهزاد سمت مهدخت چرخید و متعجب نگاهش کرد.
– مهدخت خوبی؟ این سؤالا چیه؟!
دخترک تلخندی زد و گفت: «نه، خوب نیستم! تو سَرم پُر از سؤاله… کلی سؤالای بیجواب! که چرا میری؟ واسه چی؟ نکنه اونجا کسی منتظرته؟!»
بهزاد چشم چرخاند و با کلافگی سر تکان داد: «یه روز جواب تمام سؤالات رو میگیری»
از جا بلند شد و سوئیچ ماشین را از روی اپن برداشت؛ مهدخت دستپاچه برخاست و گفت:« میخوای بری؟ ببخشید، این دفعه قول میدم از این حرفا نزنم، بغض و گریهام نه!»
بهزاد نرم خندید و گفت:« نه دخترجون، میخوام برم از تو ماشین فلش بیارم، با هم فیلم ببینیم »
مهدخت با آسودگی نفسش را بیرون داد و به رفتنش چشم دوخت. بهزاد اما تمام سعیاش این بود، مهدخت را مثل عسل ببیند و چشم بپوشاند از تمام زیباییها و دلبریهایش. با فکرهای پریشانی که در ذهنش بود و آنهمه خستگی روحی و آزردگی جسم، چندان سخت نبود این چشمپوشی و خودداری. درست مثل روزهای تعطیل که کنار عسل، فیلم کمدی میدید و هم صدای هم میخندیدند؛ آن شب را هم کنار مهدخت سر کرد.
نیمههای شب بود که با چند سرفهی کوتاه، چشم باز کرد.
مقابل تلوزیون دراز کشیده بود و نور آبی رنگ تلوزیون در فضای خانه پخش بود؛ تمام چراغها خاموش بود. سر چرخاند که مهدخت را کنار خودش غرق در خواب دید. طرهای از موهای خوش جعد و شکنش روی صورتش ریخته بود و دستش را روی بازوی بهزاد گذاشته بود.
آهسته موها را از روی صورتش کنار زد و به چهرهاش خیره شد؛ زیبا و معصوم… با کلافگی پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد:« خدایا… دَم آخری این چه امتحانیِ که ازم میگیری!؟»
دانلود رمان طعم تلخ زندگی
بازویش را آهسته از زیر دست دخترک آزاد کرد و از جا برخاست. تلوزیون را خاموش کرد و رواندازی روی پاهای برهنهی مهدخت انداخت. کنار پنجره ایستاد و چشم به آسمان دوخت؛ خیلی وقت بود که شبها خواب آرامی نداشت. فکرش درگیر و مشوش بود؛ اضطراب و دلنگرانیها به قلبش هجوم آورد و عرق سردی به تنش نشست و پلک فشرد. با صدای مهدخت به پشت سر نگاه کرد.
– چرا بیداری بهزاد؟
نفسش را سنگین و با صدا بیرون داد:« خوابم نمیاد، تو چرا بیدار شدی؟»
صدایش تحلیل رفت و لب زد:« دلم آشوبه، صبح که بشه…»
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. بهزاد روی پاشنهی پا چرخید و باز نگاهش را به آسمان دوخت؛ مهدخت جلوتر آمد و کنارش ایستاد. دستش لرزان و با تردید بالا رفت و روی بازوی بهزاد نشست: « بریم بخوابیم؟!»
– تو بخواب، من نمیتونم.
دخترک آب دهانش را قورت داد و با تردید گفت: «اگه… اگه… من… یعنی» بهزاد رو به مهدخت، گنگ نگاه کرد و پرسید:« چی میخوای بگی؟» نفسش را بیرون داد و گفت:« میخواستم بگم… اگه… اگه به خاطر من خوابت نمیبره، من… مشکلی ندارم. این حقته و میتونی…»
بهزاد با اخم گفت: « تمومش کن مهدخت؛ بیشتر از این شبِ منو زهر نکن. به خیالت اینجوری پابندم میکنی؟! فکرشم نکن!»
مهدخت با صدایی بغضآلود لب باز کرد:« خوش به حال اونی که اینهمه بهش وفاداری و به خاطرش از همه چی داری میگذری تا بری پیشش، من مطمئنم پای کس دیگهای در میونه»
بهزاد با تلخندی گفت:« آره، راست میگی. پای کسی وسطه،،،»
مهدخت قدمی به عقب برداشت و قلبش هُری ریخت؛ حس میکرد سنگی بزرگ روی قفسهی سینهاش فشار میآورد و نفس کشیدنش سخت شده است. چانهاش لرزید اما نه اشکی برای ریختن داشت و نه حرفی برای گفتن، با ناامیدی عقب گرد کرد و قدمهای سستش را سمت کاناپه برداشت.
دانلود رمان طعم تلخ زندگی
دستهای بهزاد مشت شد و فکش منقبض، برای لحظهای از حرفش پشیمان شد و قدمی پشت سرش برداشت اما در دل به خودش نهیب زد: « نرو، بذار ازت ناامید بشه!» ایستاد و رو گرداند سمت پنجره؛ بغضش را قورت داد و پیاپی پلک زد. خیال صبح شدن نداشت این شب کذایی…
هر دو با فاصله هم، مهدخت گوشهای از سالن روی تشک و بهزاد روی کاناپه شب را به صبح رساندند. شبی پر از بیقراری، بغض و حرفهای ناگفته… میز صبحانه چیده شده بود و مقابل هم نشسته بودند. چشمهای بهزاد از بیخوابی و چشمهای دخترک از گریه، سُرخ بود. بهزاد لقمهای از کره و مربا را سمت مهدخت گرفت.
– میخوای وقت خداحافظی باهام قهر باشی؟
دخترک لقمه را از دستش ستاند و بغضآلود گفت: «جواب خوبیات قهر نیست، فقط دلم…»
حرفش را همراه تودهی فشرده شده در گلویش بلعید و سر به زیر انداخت. بهزاد در ادامهی حرفش گفت:« دلت ازم گرفته؟»
– نه! دلم از خودم گرفته… از پیشونینوشت سیاهم، از طالع نحسم.
– مگه قول ندادی قوی باشی، منو از کارم پشیمون نکنی؟
دخترک لب گزید و سر جنباند؛ لقمه را در دهانش گذاشت و به زحمت رو به بهزاد لبخند زد.
وقت رفتن رسیده بود و بهزاد جلوی در منتظر مهدخت بود. دخترک از داخل کمد تسبیحی فیروزهای برداشت و سمت بهزاد آمد؛ تسبیح را مقابلش گرفت.
دانلود رمان طعم تلخ زندگی
دانلود رمان ,دانلود رمان طعم تلخ زندگی , رمان طعم تلخ زندگی , رمان طعم تلخ زندگی pdf , رمان طعم تلخ زندگی apk , رمان طعم تلخ زندگی ایفون , رمان طعم تلخ زندگی اندروید , طعم تلخ زندگی , دانلود رمان عاشقانه طعم تلخ زندگی , رمان عاشقانه طعم تلخ زندگی ,
میشه رمان ((هسل)) و چون ((آب در آبگین)) از راز و هم بزارید؟؟
برای خوندن اکثر رمانا میتونی بیای توی گروه تلگرامی ما : https://t.me/novelman_gap
تلگرام ندارم
عالییییییی😌😍