دانلود رمان هستی و نیستی
خلاصه رمان هستی و نیستی :
گاهی هستی و نیستی آدمها به اندازه یک کهکشان از هم فاصله دارد. رمان هستی و نیستی، روایتگر انسانهایی با اعتقادات متمایز است که هرکدام دارای دو دنیای متفاوتاند. اعتقادات و رفتارهای گروه مقابل برای هردوی آنها غیرقابل لمس و عجیب است. در این داستان برای باز کردن گرههای پر از ابهام زندگی، بعد از مدتها تلاش یک فرصت پیدا میشود. شاید این سفر مجالی برای جنگ عقاید و درک یکدیگر باشد.
پیشنهادات :
قسمتی از متن رمان هستی و نیستی :
– مگه من نگفتم دورش نباش؟ مگه نگفتی نامزد داری؟ پس چرا همچین غلطی کردی؟
بهار با تعجب و امین با بی خیالی نگاهمون میکردن. تا کی میخواستم جلوی بردیا کوتاه بیام؟ قرار بود واسه خاطر برزین بجنگم و زمانش همین الان بود.
– به تو چه ربطی داره؟ من نامزد ندارم، اون رو گفتم تا تو دست از سرم برداری.
چادرم رو چنگ زد و با یک حرکت به جلوم کشید. بهار به سمتمون حرکت کرد اما امین دستش رو گرفت.
– فکر کردی به همین راحتیه؟ فکر کردی من میذارم تو به خاطر پول وارد زندگی داداشم بشی دخترهی گدا؟
به چشمهاش زل زدم. اخم کرده و صورتش از شدت خشم قرمز بود. اشکم بدون اینکه خودم بخوام از گوشهی پلکم روی گونهام افتاد.
حیرت جای خشم صورت بردیا رو گرفت. چادرم رو ول کرد و یک قدم عقب گذاشت.
بعد هم بی اینکه دیگه حرفی بزنه به سمت اتومبیلش رفت. امین هم به سمتش حرکت کرد اما قبل از اینکه بهش برسه ماشین بردیا مثل جت از کنارش عبور کرد.
هنوز فکرم درگیر عقب نشینی ناگهانی بردیا بود که بهار پرسید:
– خوبی؟
به جای جواب باقی اشکهام روی صورتم چکید. من همیشه دختر بی حاشیهای بودم اما عشق ناگهانی برزین اجازه نمیداد سکوت کنم و به خاطرش به آب و آتیش نزنم.
دانلود رمان هستی و نیستی
نمیدونستم عاقبت این عشق چی میشه اما به طور عجیبی احساس آسودگی میکردم و دلیلش شاید پیامهای گاه و بیگاه برزین بود که بهم یادآوری میکرد کنارمه و احساس ترس نکنم، پیامهاش با اینکه جوابی نداشت اما باعث آرامشم میشد.
جز برزین، بهار، مریم و آیلاری که تازگی خیلی باهاش صمیمی شده بودم کسی شمارهام رو نداشت. میترسیدم شمارهام رو به حسام یا مامان بدم، توبیخهای بعدش ترس هم داشت.
من دختری نبودم که بعد از اومدن به این شهر بزرگ و رفتن به دانشگاه خلق و خوم تغییر کنه، هیچوقت هم با وجود طعنهها و متلکهای بردیا به فکر عوض شدن نیفتادم.
دوست نداشتم کسی به جبر عقایدم رو عوض کنه و بعدها من هستی باشم که باهاش غریبهام.
آیلار کتابش رو به سمت دیوار پرت کرد و کش و قوسی به بدنش داد.
– بعضی وقتها دیگه خیلی کلافه میشم.
دانلود رمان هستی و نیستی
بهار هم سرش رو از روی کتاب برداشت و پرسید:
– با یک تایم استراحت چطورین؟
صدای مریم که تو آشپزخونه مشغول غذا درست کردن بود هم در اومد.
– من که موافقم، شما که این چند روز همش سرتون تو کتاب بوده و منم نقش آشپز داشتم.
آیلار خندید:
– ممنون آشپزباشی، بس که سوسیس و تخم مرغ ریختی تو خندق بلامون دارم طرح و شکلشون رو میگیرم.
دنبال حرفش هم اضافه کرد.
– منم پایهام بهار.
بهار به صورت من برای جواب گرفتن زل زد. شونهام رو بالا انداختم.
– من تابع نظر جمعم.
و اینطور شد که هر چهار نفر به تب و تاب افتادیم تا زودتر آماده بشیم. من و مریم با چادر و بهار و آیلار با مانتوی شیک و قشنگی از خونه خارج شدیم.
سوار آژانس شدیم و ماشین به سمت رستورانی که بهار همیشه با امین میرفت حرکت کرد.جلوی رستوران از تاکسی پیاده شدیم. بهار دستهاش رو تو جیب مانتوی شیکش برد و همونطور که اطراف چشم میچرخوند گفت:
– حسابی خستهام، فکر کنم واسه همین حس خوبی ندارم.
آیلار به سمت در رستوران هلش داد و گفت:
– واسه خاطر درسه، یک اجبار ملسه که بعد مدتی تکراری میشه.
همزمان با هم وارد رستوران بزرگ شدیم اما قبل از اینکه به یکی از میزهای خالی برسیم بهار شونهام رو چنگ زد. بهش نگاه کردم، چشمهاش با تعجبی مخلوط به وحشت به جلو خیره بود. دنبالهی نگاهش رو گرفتم و به امین و بردیا رسیدم که به همراه دو دختر پشت میزی نشسته بودن.
بردیا اولین کسی بود که متوجهمون شد، حس کردم کمی غافلگیر شد اما این تعجب رو با نیشخندی رفع و رجوع کرد و اشارهای به امین زد.
دانلود رمان هستی و نیستی
امین که نگاهش به سمتمون برگشت طوری از جا پرید که صندلی واژگون شد. خواست قدمی به سمتمون برداره اما بهار به تندی چرخید و از رستوران بیرون دوید.
آیلار با غم گفت:
– لعنت به این بردیا، استاد خراب کردن عیش و نوشه.
بدون توجه به حرفش از رستوران خارج شدم تا دنبال بهار برم اما هیچ اثری ازش تو خیابون نبود. امین که بهم رسید چشم غرهای بهش رفتم. با پشیمونی گفت:
– من اونقدر هم فکر میکنی مقصر نیستم.
گوشیم رو از داخل کیفم درآوردم تا شمارهی بهار رو بگیرم.
– اونقدر خوشگل مخ داداشم رو زدی که ست گوشی خودش واست خریده، واسه این همه پشتکار بهت آفرین میگم.
در اون لحظه که نگران بهار بودم دوست داشتم یک مشت حوالهی صورت بردیا کنم تا جوابی باشه واسه تمام تهدیدها، اذیتها و طعنههاش اما به سختی خودم رو کنترل کردم تا مشکل جدیدی پیش نیاد. بی توجهی تنها جوابی بود که بردیا باید میگرفت.
دانلود رمان هستی و نیستی
مریم و آیلار هم که بهمون رسیدن به امید اینکه بهار به خونه رفته باشه بی توجه به بردیا و امین تاکسی گرفتیم و از اون رستوران مزخرف دور شدیم.به خونه که رسیدیم هم خبری از بهار نبود و باز به حیاط برگشتیم. آیلار روی پله نشست و با نگرانی گفت:
– کاش نمیرفتیم، اونقدر امین به بهار علاقه داشت که این کارش رو حتی تصورم نمیکردم.
مریم که با غم بهار درد خودش هم به یادش اومده بود به نردهها تکیه زد.
– انتخاب مردها هیچوقت عشق نیست، ترجیح میدن از روی عقل تصمیم بگیرن.
با اینکه هوا سرد بود اما همه تصمیم گرفتیم داخل حیاط بمونیم. فقط مریم داخل رفت و با سه تا پتوی نازک مسافرتی برگشت.
بارها شمارهی بهار رو گرفتم اما هیچ جوابی نمیداد و بعد مدتی هم خاموش شد.
ساعت از یک گذشته و آیلار داخل رفته بود که بالاخره صدای زنگ در رو شنیدم. مثل تیری از کمون رها شده به سمت در جهیدم و با باز کردنش چشمهای خواب آلودم روی پسر آشنایی که دست دور کمر بهار انداخته بود خیره موند.
– امیر.
مریم که امیر رو نمیشناخت زودتر به خودش اومد و بهار رو از امیر جدا کرد. سوالهای زیادی داشتم اما بهتر بود از خود بهار میپرسیدم.
امیر کیف بهار رو که داخل دست دیگهاش بود به سمتم گرفت و گفت:
– افتاده، زانوش خیلی بد زخمی شده. بردمش دکتر، مراقبش باشین.
بی حرف کیف رو از دستش گرفتم و امیرم بی خداحافظی دستهاش رو داخل جیبش برد و از خونه دور شد.
با ترسی که از خلوت بودن کوچه سراغم اومده بود در رو بستم و به داخل خونه دویدم.
مریم و آیلار تشک بهار رو پهن کرده بودن و اونم با صورتی بی حس روی تشک دراز کشیده بود. کیفش رو کنارش قرار دادم.
– نگرانت شدیم، حالت خوبه؟
دانلود رمان هستی و نیستی
سرش رو روی بالش جا به جا کرد و گفت:
– آره عالیم.
آیلار و مریم هر دو با تعجب نگاهش کردن. همه خسته بودیم و فعلا جز خواب و استراحت هیچ راه حلی نبود.بهار به آیلار تکیه داده بود و با سختی راه میرفت. از دور دیدمش اما قبل از اینکه با هما خداحافظی کنم امین و امیر رو دیدم که از دو جهت مخالف به سمتش میرن.
بهار انگار هر دو شون رو دید راهش رو کج کرد و به سمت امیر رفت. باهاش که دست داد امین سر جاش ایستاد و دیگه قدم از قدم برنداشت.
تند از هما خداحافظی کردم و به سمت بهار، آیلار و امیر دویدم. تو دست امیر بستهی کوچیک شکلات بود و با لبخند با بهار صحبت میکرد.
بهشون که رسیدم آیلار با تاسف سر تکون داد و آروم گفت:
میبینی وضعیتمون رو.
جوابی بهش ندادم و کنار بهار ایستادم. همون موقع امیر متوجهم شد.
– سلام.
مچ دست بهار رو گرفتم.
– سلام، بهتر نبود واسه عیادت بیای خونه؟
امیر زیر چشمی نگاهی به بهار انداخت و بهار هم آروم خندید.
برزین پلاک رو جلوی صورتم گرفت و گفت:
– چطوره؟
به دختر نیمه عریانی که به صلیب کشیده شده بود نگاهی انداختم.
– خیلی عجیبه، سفارش کیه؟
پلاک رو داخل جعبه ی طلاییش قرار داد و گفت:
– آریانا.
– منظورت دوست دختر بردیاست؟
جوابی نداد. جعبه رو داخل کشوی میزش انداخت.
– در موردت با مادرم صحبت کردم، میخواد ببینتت.
اونقدر حرفش ناگهانی بود که چای داخل دستم نرسیده به دهانم خشک شد.
– مادرت؟
حالم رو که دید با لبخند گفت:
– مادرم اونقدر هم ترسناک نیست هستی، کمی بداخلاق و جدی هست اما میدونه کجا باید چه رفتاری داشته باشه.
با من من جوابش رو دادم:
– میشه کمی بهم فرصت بدی تا آمادگی پیدا کنم؟
هنوز تکلیفم با خودم روشن نبود، باید این حس ترس رو تو وجودم میکشتم و بعد برای دیدن مادرش پیش قدم میشدم.
دانلود رمان هستی و نیستی
نباید اینقدر عصبانی میشدم اما شده بودم، دوست نداشتم بهار از امیر سواستفاده کنه. امیر با تموم خشن و جدی بودنش مطمئن بودم از بردیا، امین و حتی برزین ضعیف تره.
– دیوونگیه محضه بهار، خودت پیشنهاد دادی؟ من که بهت اخطار داده بودم. گفتم…
پاش رو از زیر دست آیلار که داشت پانسمان زانوش رو عوض میکرد کشید و با بی خیالی وسط حرف من پرید:
– مگه وکیل وصی امیری؟ نکنه بهش نظر داری؟
از این تلخ بودنهای این روزهاش به خشم اومده بودم.
– بفهم چی میگی بهار، من فقط خودم رو مقصر میدونم چون مسبب آشناییتون شدم.
باند رو دور پاش بست و گفت:
– دایهی مهربونتر از مادر نشو، من از امیر خوشم اومده. حداقل در ظاهر نشون میده مرده و میشه بهش تکیه کرد، مثل امین نوچهی بردیا نیست که هرچی بهش دستور بده اطاعت کنه. امین و بردیا فقط اسماً دوستن.
– ممکنه امیر بهت وابسته بشه بعد میخوای چیکار کنی؟
خندید.
– ازش خوشم میاد، به فکر سو استفاده نیست. تا بهش پیشنهاد دوستی دادم اون پیشنهاد ازدواج داد. ازش مهلت خواستم که بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
چقدر بهار این روزها ناشناخته شده بود.
آیلار هم طاقت نیاورد و پرسید:
– یعنی میخوای بازیش بدی؟
با کمک دیوار از جاش بلند شد و همونطور که به سمت حیاط میرفت جواب داد:
– هنوز هیچی معلوم نیست.
منبع:یک رمان
دانلود رمان هستی و نیستی
دانلود رمان هستی و نیستی , رمان هستی و نیستی , رمان هستی و نیستی pdf , رمان هستی و نیستی apk , رمان هستی و نیستی ایفون , رمان هستی و نیستی اندروید , هستی و نیستی , دانلود رمان عاشقانه هستی و نیستی , رمان عاشقانه هستی و نیستی ,
سلام اخه وقتی دان نمیشه چه نظری داریم . در ضمن دیگه کتاب . نویسنده و محتوای کتاب . تکراری و تکراریه .واقعا متاسفم برای نویسندگان
شما رمان های قلم قوی بخونید مطمئنم لذت میبرید من براتون چند تا مینویسم : زهرتاوان ، اسطوره ، مومیایی ، شاه شطرنج ، تب ، بن بست 17 ، راز یک سناریو ، تب داغ گناه ، آغوش سرخ ، دستهایم حافظه دارند ، فصل توت
درود چرا همیشه اشکالی وجود داره در دان کتاب . فقط pdf اجرا میشه . معمولا همه خواننده ها از فرمت اندروید استفاده میکنند .چون صفحات پی در پی هست . ولی pdf اگر 20 صفحه مصالعه بشه باید حتما یا شماره صفحه زده بشه تا اصلی بیاد همینطور مطالعه شب نداره . بازم متاسفم
فرمت اندروید این رمان مشکلی نداره دوست عزیز ، دوباره دانلودش کنین و نصب کنین ما اکثرا تست میکنیم و در سایت انتشار میدیم ، تشکر از وقتی که گذاشتین .